۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

امروز داشتم به سایه که تو وبلاگش نوشته آدم باید خودشو دوست داشته باشه و هر چند وقت به خودش جایزه بده چونه می زدم که که باید یه کار خوبی در بین باشه تا جایزه بگیره آقای بابا اومد و گفت از مدرسهء آبان زنگ زدن گفته ان سه شنبه یه مراسم داریم که شما بعنوان "خانواده ی موفق"! باید توش شرکت کنید...خانمتون یه سخنرانی کوتاهی ام در موردش داشته باشن!
         دنیا وارونه شده واقعا"!؟ داغمونو تازه کردن: خانوادهء متشنج پرتنشمونو یادمون آوردن! (لیلی گفت ح(که تازگی بعد سالیان از اون دور دورا برگشته) گفته مامانت هنوز دعوات می کنه و ادای دعواهاتو درآورده...چنان عصبانی شدم که پشت سرش کلی بد و بیراه نثارش کردم.کاملا" حقت بود آقای "ح".)  اگه آقای بابا بعنوان یک مهندس موفق یا مدیر موفق انتخاب می شد یا لیلی به عنوان یک دانش آموز موفق ،تعجب نداشت ولی،...
       نمی دونم چه بهانه ای جور کنم  ):
        به سایه مینویسم:مادری و معلمی و معماری که واقعا" عالین اما مشکل همون کمیت و کیفیته.من از پسشون برنیومدم.
***
یه دیواره .یه دیواره. یه دیواره.
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
یه پرنده اس که...
لیلی داره اینو می شنوه.
بهش میگم دفعهء اولی که اینو شنیدم هزار بار گوشش کردم انقدر که بابا کلافه شد.تو خونهء آقای شیرخانی،مستاجرش بودیم...وقتی لیلی 4 ساله بود ...وقتی برای رفتن به مدرسه بی تابی می کرد،وقتی موقع برگشتن از اداره برای ناهار از ابو عادل ساندویچ فلافل می خریدیم،وقتی اون پسره بخاطر اینکه سارا کوچولو به موهای بلندش خندید به من فحش داد،وقتی من چادر سرم می کردم ،وقتی  ایلام بودیم....
چرا میگن عمر آدما کوتاهه؟...خییییییییییییییلی طولانیه...خیلی

هیچ نظری موجود نیست: