۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

خداحافظ تیمسار! از دست اون صندلی چرخدارت خلاص شدی.لابد...بعیده اون دنیام ازاین خبرا باشه...هست؟
      ...وبعد از باشگاهی که امروز خوب نبود(بخاطر سرعت بیمزهءتردمیل) رفتم مدرسه سراغ خانم شهریه ی نانا.گفتن نیست .پدر یکی از دانش آموزان کلاس اولمون فوت شده ان....به این زودی ام میشه شروع بشه!
       دیگه چیزی نمی تونه حال آدمو خوب کنه.......حتی اتفاقهای خیلی خوب کلاس نانا،شادی بی اندازهء نانا که انگار تو تموم تنش پیچیده بود،کارای معلمش و جایزه ای که به من می ده...
***
     دیروز دعوامون شد.بخاطر اینکه آقای بابا گفت که من اصلا" غذا درست نمی کنم واصلا" هیچ کاری نمی کنم... من گفتم خودش و آبان درست کنن .وقتی روز تعطیله وهمه خونه ان چرا من باید غذا درست کنم؟وقهر شدم...
***
    دیروز گوشه ی وبلاگ حوض نقاشی یه نوشته ی خوب دیدم:
   گاهى اوقات مجبوريم بپذيريم كه برخى از آدم ها فقط مى توانند در قلبمان بمانند نه در زندگيمان!
"سيلويا پلات"
انگاردیروز قبلترش دنبال این گشته بودم...وپیداش نکرده بودم.وقتی فکر کرده بودم چطور یه کسی از اون دور دورا میتونه یه عالمه خوشحالم کنه...کسی که فقط می تونه در قلبم باشه و نه در زندگیم....کاش منم می تونستم.

هیچ نظری موجود نیست: