۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

384

بیست و پنجم بهمن 93
شنبه اس.لیلی رو می رسونم به فرودگاه.هوا ابری ابری ابریه...به لارا فابیان که میرسیم میگم عوضش کن...تو این هوا واقعا" نمیشه  اینو گوش کرد...لیلی می خنده...تو فرودگاه یه بچه ی دو سه ماهه خوابیده تو بغل مامانشو می بینیم.مامانش برا اضافه بار و اینا هی می دوه اینور اون ور.ما که میشینیم این بار بابا بزرگ چشم آبی بچه رو بغلش کرده و مامانه نیست...دارن میان طرف صندلیا...خدایا...یک عالم صندلی خالی هست...تو دلم خدا خدا میکنم که کنار من بشینن...خودمو جمع میکنم که ینی اینجا بغل دستم خالیه...بابا بزرگ! تو عالی بودی...من لبخند اون کوچولو رو به صورت بابا بزرگش دیدم و چشمای براق و سیاه و درخشانشو.عالی بود...عالی...عالی...
***
من این بار، اونم تو این هوا ،نمی تونم تو فرودگاه بمونم تا پرواز هواپیما و دور شدن لیلی رو ببینم...بی توقف بعد از اینکه نشستنشو روی صندلی سالن پرواز میبینم برمیگردم و به سرعت میرم.بولواری که فرودگاهو به جاده ی اصلی وصل میکنه رو خیلی دوست دارم ...اون سه تا خونه ی کنار هم رو که کنار هم توی اون دشت بزرگ هستن و آسمون بزرگشونو...اما این بار نه...واقعن زشت بودن...فقط یه لونه پرنده روی یه درخت نسبتا" کوچیک بود که خوب بود.با دوتا پرنده روی شاخه ها که انگار صاحب لونه بودن .اما وقتی من خواستم عکس بگیرم پریدن...راه برگشت به خونه خوب نبود...ابرا تو آسمون جا نشده بودن...سرازیر شده بودن روی کوهها ...روی کوهها جاری شده بودن.ابر...ابر...ابر....نمی خواستم هیچکس بخونه .اصلا نمی خواستم هیچکس باهام حرف بزنه......صدای آهنگای النی کاریندروتنها صدایی بود که توی اونهمه خاکستری میشد شنید...

هیچ نظری موجود نیست: