۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

383

من کودکی رنگینی داشته ام.دوران خرد سالی من در محاصره ی ترس و شیفتگی بود.
در خانه آرام نداشتم.از هر چه درخت بود بالا می رفتم.از پشت بام می پریدم پایین...
خانه ی ما همسایه ی صحرا بود.تمام رویاهایم به بیابان راه داشت...
...به پوست درخت دست کشیدم.در آب روان دست و رو شستم.در باد روان شدم.چه شوری برای تماشا داشتم.
...این را بگویم که من تا هیجده سالگی کودک بودم.من دیر بزرگ شدم.
شهر من رنگ نداشت.قلم مو نداشت.در شهر من موزه نبود.گالری نبود.استاد نبود.منتقد نبود.کتاب نبود.باسمه نبود.فیلم نبود.اما خویشاوندی انسان و محیط بود....
فضا بود.طراوت تجربه بود.
معماری شهر من آدم راقبول داشت.دیوار کوچه همراه من راه می رفت.وخانه ،همپای آدم شکسته و فرتوت می شد.همدردی organic داشت.شهر من الفبا را از یاد برده بود ،اما حرف می زد.جولانگاه قریحه بود نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آ گاهی نمی رسیدیم،اهل سنجش نمی شدیم.شکل نمی دادیم.در حساسیت خود شناور بودیم.دل می باختیم.شیفته می شدیم.وآنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود.
من سالم بودم.ورزش من خوب بود...
ما فرزندان وسعت ها بودیم.
(از کتاب هنوز در سفرم.بخش بیوگرافی سهراب به قلم خودش)

هیچ نظری موجود نیست: