۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

برنامه ی این هفته ی تماشا یه بخش جالب داشت در مورد متخصصانی که با تکنولوژی و دانش مربوط به رشته ی خودشون هنر خلق می کردن.یه انار خوشمزه ی بهشتی بود که باید همه ی همه شو تا دونه ی آخر می خوردی..عالی بود.فوق العاده.برای منِ باب اسفنجی لابد.چون همون وقت فکر میکنم «غرب»در حال حاضر ، مایه ی افتخار بشریته(هر چند که آقای بابا بگه که اونا حرفه ای ترین جنایتکارای تاریخن و دستای آهنین وخونین و دستکشهای مخملین و اینا و اینا...وراستم میگه و هر چند که شهرام مکری معادلات شرقِ ویران-غربِ آباد منو به هم ریخته باشه).
حالا اینجا کنار دیوار پشتی حیاط خونه ی ما *یه عالمه ماجراست که منو یاد اون بخش از تماشا می ندازه:
غیر از درخت های همیشه سبز ،هیچ برگی روی شاخه ها نمونده.جنگل از دور یه خاکستری یکدسته اما از نزدیک اتفاقای بیشتری داره...برگهایی که ریخته بودن روی زمین،حالا آجری و نارنجی شدن و از لابلای شاخه های لخت کاملا" پیدان...شغالی داره میدوه...ووقتی اسانسور از طبقه های پایین میگذره گله ی گوسفندی که از کنار دیوار حیاط میگذره و انگار  یه جویبارکه زیر سایه های شاخه ها روونه  از بس که رنگ گله با رنگای جنگل هماهنگه....حتی کیفیت صدای پرنده هام زمستونا یه جور دیگه اس.جنگل خلوته و سرد اما پر از آفتاب و سایه.
دیشبش آقای بابا وقتی داشت میخوابیدعین یه کشاورز نگران گفت پس چرا بارون نمیاد!؟...من که یادم نیست از کی بارون نباریده فکر کردم پس اون آب که همین امروز تو زمین خالی کنار جنگل جمع شده بود و سایه ی درختا رو توش دیده بودم از کجا اومده بود؟!صب که بیدار میشم همه جا خیسه.باد حوله ی رو دسته ی صندلی رو انداخته رو زمین و بارون حسابی خیسش کرده .رود خونه پر از آب گل آلوده و با سرو صدا میگذره.در تراس مطبخ هنوز تا آخر بسته نشده ،باد می خواد بیاد تو .....عالیه...یه درز باریک از درو باز میذارم تا صدای زوزه اش بیاد و برام خاطرات باد های پاییزی  ایلام و مهران رو تعریف کنه. و میرم که  آقای بابا رو با خبر بارون بیدار کنم...

*یاد کتاب حیاط پشتی مدرسه ی عدل آفاق افتادم

هیچ نظری موجود نیست: