۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

427

لیلی که رفت ،هوا هنوز آفتابی بود و آسمون آبی.نه سرد و نه گرم.هیچ ربطی به دی ماه نداشت.با هشت ساله ام رفتیم نزدیک اون خونه های کنار فرودگاه.فک میکردم اجازه ندن.فک می کردم یکی میاد میگه کجا؟ نیومد.رفتیم دیدیم.هموني بود که فک میکردم.یه چاله ی آب توی جاده ی شنی جلو خونه ها درست شده بود .دوتا گنجشک کنارش نشسته بودن.یکی شون آب می خورد،اون یکی آب تنی میکرد.برگشتیم.بازم هیچکس بازخواست نکرد.کنار نهالهاي اکالیپتوس نگه داشتم.هشت ساله با نهال ها خوش و بش کرد و یه صدف حلزون پیدا کرد و برگشت،منم برای هزارمین بار یاد اوکالیپتوس های مهران افتادم و اون خونه های سازمانی کنار جاده ی شني و رنجیدم از دنیا.

هیچ نظری موجود نیست: