۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

423

اون که فقط استاد راهنما ی پایان نامه مون بود.من و آقای بابا.میم هم همراهمون اومد.لیلی کوچیک بود خیلی.ماکتهامون رو توی جعبه هایی گذاشته بودیم که شبیه جعبه ی شیرینی بود ترسیدیم که اشتباه بگیرن و گرفتن.با شوق زیادی خونه اش رو نشونمون داد.خودش در ابتدای راه ،طراحی کرده بود .یه خونه ی بزرگ.خیلی بزرگ.یک طرف به سمت کوه و یکطرف به سمت شهر.دو همسایه ی کناريش هم عین همون خونه رو در زمينهاشون ساخته بودن بس که خوب بوده.منم بارها تو کلاس های طراحيم خونه شون رو تعریف کرده بودم واسه دانشجوهام.خونه تقریبا دیوار نداشت.غیر از سرویسها و حمامها.اختلاف ارتفاع و نیم طبقه ها فضا ها رو جدا کرده بودن.ما بیست و چند ساله بوديم و اونا نزدیک شده بودن به سن پیرمردی و پیرزنی.خودش هفتاد رو لابد رد کرده بود.اما هنوز برام عجیبه که نشستن دعواهاشونو برامون تعریف کردن.از خاطراتشون ،دردهاشون و بچه هاشون.دو پسری که ایران نبودن.ناهار نگه داشتنمون.یا شام.یادم نیست.یا شاید ما موندیم.بازیادم نیست.نیمرو و پنیر خوشمزه ای که نمیدونم از کجا آورده بودن.یه قهوه ی عالی هم خوردیم.نقشهایی که روی ورقه های مس زده بود با توضیحات زیاد نشونمون داد و دو درخت تنومندی که روزگاری  پسرها کاشته بودن ...

هیچ نظری موجود نیست: