۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

فردای اشتباه

دیشب انقدر خوندم تا خوابم ببره.صبحم بعد رفتن پسرکوچولو و آقای پدر فک کردم خواب درمانی کنم برای فرار کردن ازفکر کردن به خرابکاری دیروز...تو اون فاصله فقط یه خواب دیدم ،اینکه تا دوازده و نیم خوابیده ام.هر چند وقت که چشام باز میشد از ترس تعبیرش یه نگاه به ساعت میکردم و دوباره خوشحال از اینکه خوابم می بره می خوابیدم.
ده و نیم بیدار شدم.بی هیچ کسالتي .حالم خوب بود.بدون اینکه اجازه ی هیچ فکری به خودم بدم،به سرعت دامن ماسيمو رو برداشتم و پوشیدم.بدو رفتم جلو آینه و چند تا چرخ زدم.عالی بود حتی از اون چیزی که تو اتاق پرو به نظر میرسید بهتر بود.شروع کردم به آوردن دلیل.اینکه سالهاست دلم همچین چیزی خواسته. دوباره شدم همون بی شعوری که بودم لابد.سرحال بودم و اصلا نمی تونستم با خودم بداخلاقی کنم.اومدم پیش جنگل دیشب تاصب بارون باریده بود ورودخونه کرمی ،خاکی بود.ینی پر از گل.چوپون و گوسفنداشم بودن.به سرعت لباساي گرم پوشیدم و اومدم نشستم تو حیاط(اسمیه که من برای تراس گذاشته ام)انقدر که همه چی تمیز وتازه اس نمیخوام برم تو ولی، اینا رو که می نویسم از شدت باد و سرما ناچار میشم.اون چوپون چی پوشیده مگه؟ گوسفنداي کرمی(درست رنگ دامن ماسيموی  من) وبزهای سیاهش با سرعت اینطرف اونطرف میرن.شایدم سردشونه .دلم می خواد آنقدر داد بزنم و دست تکون بدم تا ببيندم و اونم برام دست تکون بده.با اینکه دوریم ،من اونو تو اون لباس خاکی رنگ میبینم.اونم ژاکت قرمز منو میبینه لابد...اما پشیمون میشم،بهانه پیدا میکنم:
با این باد و سرو صدای رود خونه شاید هیچوقت صدای سلامم رو هم نشنوه...
چوپون و گوسفندها دویدن رفتن تو جنگل شاید از ترس باد تندی که چند دقیقه ی قبل منو فرستاد تو.با اینکه درختا ی اون قسمت لخت و بی برگن،دیگه نمی تونم ببينمشون...شایدم لباسای چوپون اونقدر گرم نبودن...
***
بهمین سادگی با اشتباهاتم میسازم که تکرار میشن.لابد آدمایی که جنایتای بزرگم میکنن با یه خواب خوب ویه روز خوب ودنیای خوب حیفشون میاد نمونن و لذت نبرن...

هیچ نظری موجود نیست: