۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

اسکوتر نانا رو گرفتم دستم. وقت نداشتم ببینم میشه تاش کرد یا نه.دیر شده بود.همین جوری فقط دسته اش رو تا جایی که ممکنه کوتاه کردم ،وراه افتادم به سمت دبستان نانا.پیاده.حتی تو کوچه های خلوت...پیاده با احساس حماقت و غصه دار...دیر شده بود...ساعت دو که شد هنوز به خیابون مدرسه هم نرسیده بودم.هوا یه کمم سرد بود.بینیم حتما سرخ شده بود.ژولیده بودم و از ژولیدگیم خجالت زده بودم.مانتوم دو تا دکمه بیشتر نداره وچون گشاده اون جور که تند می رفتم، می چرخید تو تنم.بند کیفمو از رو سرم رد کردم و انداختم رو شونه ی اون وری که مانتو رو نگه داره....بالاخره ام سر وقت نرسیدم.نانا رفته بود اون طرف خیابون و منتظر من بود.دست تکون دادنای منو از این ور نمی دید.همون وقت معلمش از کنارم رد شد و پرسید چی شده؟ به طرز غیر قابل قبولی تر و تمیز و ژیگوله!اینا آرایشای صبه ینی؟!مامان مانی که این طرف پل منو اسکوتر به دست دیده بود رو اون ور پل دیدم که با اشاره ی دست منو به نانا نشون می داد...نانا نمی اومد.اشاره می کرد که من برم اون طرف.خیال می کرد طبق معمول با ماشین اومده ام دنبالش.خواسته بودم اسکوترو قایم کنم و یه جوری سورپرایزش کنم .اما از خیرش گذشتم.اسکوتر رو بلند کردم که ببینه و بیاد.خوشحالیش رو با سرعتی که معمولا نداره داد زد و برقی خودشو رسوند...با اشاره ی دست از مامان مانی تشکر و خدا حافظی کردم.فک کردم اگه به بابای مانی بگه "این خانم دوستت یه کم خله انگار" بهش حق می دم.بخصوص که اندازه ی یه سر سوزن تو وجودش دیوانگی نیس.فقط عقل و آرامش ...اما من درجه ی بیشتری از این خل بودن رو می خواستم.انقدر که مث یه احمق با یه اسکوتر تو دستم اونهمه راهو پیاده گز نکنم....
برگشتن کوله ی نانا و کاپشن گنده اش رو گرفتم و دنبال اون و اسکوترش راه افتادم...
*****

همسایه ی هم طبقه مون یه خانم و آقان و یه پسر که دوسال از نانای ما بزرگتره.هنوز نیومده من یه دعوای حسابی کردم.عین دیوونه ها.عین عین عین دیوونه ها...برای اینکه کیسه های زباله و بطری نوشابه و...از خونه شون شوت میشد توی جنگل و من پدر آقای بابا رو در آورده بودم بسکه هی کارگر آورده بود و وانت وانت زباله های تو جنگل رو جمع کرده بودن.با همه ی اینا اعتراف می کنم که کار من بدتر بود...بعد از اون دیگه دوست نشدیم.خانم همسایه البته با من خیلی خوب و مهربون برخورد می کنه و منو بخشیده انگار.با وجود آشنایی قبلی آقای بابا با آقای همسایه احتمال دید و بازدید بود.اما شایدم این دعوا سبب خیر شد.برا همین که این دید و بازدیدا پیش نیاد...ینی کلا ربطی  به هم نداریم...خیلی خیلی بی ربط...ولی بعد از بیشتر ازیک سال پسرشون، کم کم با نانا دوست شد.گمونم اولش سگشون باعث شد.یه سگ سفید خوشگل کوچولو...حالا مدتهاست که بچه ها اگر خونه باشن تمام وقت رو تا نه شب با هم می گذرونن...بچه ها  اتفاقا به هم ربط دارن.با اینا :کارت بازی ،بد مینتون تو راهرو جلو در ورودی ،فوتبال دستی تو سالن ورزش،ماشین بازی،....مسابقه ی نشانه گیری و پرتاب یه توپ کوچولو تو یه سطل آشغال (:   و....

     

هیچ نظری موجود نیست: