۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

"تاب"، تا همین اواخر به نظرم در همه ی موارد نقطه ی مقابل من بود ...با نهایت تفاوت...اما اخیرا ،وقتی کمی از پشت دیوارهای " از بچگیمون" اومدیم بیرون ،شباهتهایی پیدا می کردم که شدتش برام عجیب بود...حالا یه مورد هست که می دونم از اون شباهتاس.بعد از تنها صحبتم باهاش بعد از دچار شدنش به سرطان فهمیدم...اینکه هر دومون یه آرزوی مثل هم داریم: با اینکه هیچ ارزشی نداره ولی زنده بمونیم تا این دو تا از خونه هامون برن...
***
بازم باید برم تهران ...تهرانم داره میشه مث ایلام😢

هیچ نظری موجود نیست: