۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

قبل از هودینی

برنامه ی ....(اسمشو یادم نیست) من و آقای پدر و لیلی رو خیلی متعجب کرده بود.آدمايي که زنگ میزدن و درخواست دعا برای حل مشکلاتشون و برکت و سلامتی ميکردن.تحقیرهای اون زن کلاهبردار هیچ باعث عصبانيتشون نمی شد.بعد که بچه های دانشگاه همونجور حرفایی رو ميگفتن چیزی نمونده بود رو سرم شاخ دربياد و بعدش جاهای دیگه بازم و بازم و بازم...پیر و جوون و ميانسالم نداره.
خيليا در همون حال که حرفای تو رو درباره ی دروغ بودن همه ی این داستانها تایید میکنن با آب وتاب تجربه های خودشون و تعریف میکنن.شایدم مسخره تر از اونا منم که می خوام بهشون القا کنم که اینا همه اش دروغه.
اما علتش شاید اينه که دلم می خواد کسی می تونست بهم ثابت کنه قوانینی که از نظر من وجود دارن و مادی نیستن هم واقعا وجود ندارن یا دلایل مادی دارن.
غزاله که مخالف سرسخت ماورا الطبيعه و خدا و...بود یه بار با هیجان تعریف میکرد که قبل از ورود همسر و خانواده اش (اون موقع خواستگار) یه شاهین اومده نشسته رو تراس اتاقش.یه شاهین ،تو تهران! میگفت اون وقت تنها وقتی بوده که از تصمیم گیری درمونده بوده ومنتظر یه نشانه بوده.اگر چه که در هر صورت ،اون این تصمیم رو میگرفت...
یک بار با یه آدم فیزیکی این شکلی حرف زدم.زیاد.اون خوب حرف می زد.خیلی خوب.اما به سوالهای من که می رسید فقط می گفت تصادف.
یکیشم عکس العملهای خوب و بدی که از دنیا میگیریم .

Houdini

-حتی پروازم تازگيشو از دست میده.
-شگفتی تمومی نداره.
-تو فقط وقتی تو تنگنا قرار می گیری خوشحالی.
-حقیقت اينه که هیچوقت مطمئن نبودم.
-برای اینکه یک بار دیگه اثبات بشه مرگ نمایش نهایی نیست.
-وقتی مردی هر چی که دلمون میخواد بهمون میگی.
- من جعليم دکتر.
- تو واقعی ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم.

فیلم هوديني پر از جملات خوب بود.فیلمنامه ی خیلی خوب.
یاد روزاي دانشگاه افتادم که از کتابای شعر اومدم بیرون ودرگیر حرفای تازه از زبان هم دانشگاهيا شدم.و چه قدر هیجان انگیز بود.
یکی از جالبترین مکالمات ،همه جا ،دعواهای زن و شوهرهاست.و میدونم چرا.وخيانت همیشه غیر قابل جبران ترین اشتباه.راهکار من برای ندیده گرفتنش جواب نمیده.
فیلم هوديني خوب بود جز اینکه بجز هنر پیشه ی نقش هوديني و شاید دستیارش،بقیه بازی خوبی نداشتن.شایدم انتخاب بازیگر مشکل داشت.یا فیلمنامه ياهرچي.بالاخره من از بازی خود هوديني بود که  نوع ارتباطش با مادر و همسرش رو می فهمیدم.در واقع اونا آدماي موثر زندگیش بودن.در حالیکه طبق معمول چیزی نمیشد دید....
اون چیزی که برجسته بود،اینکه یه شعبده باز اصرار داشت بگه ماورایی نيست و همه ی اینا بازيه.صداقت یه شعبده باز جذابتره.اما قسمت تلخ و حقیقی این داستان همین بود که خودش در نهایت تبدیل شد به ابزاری برای درو بگویی کلاشها.تا کی آدما دروغ میگن و تا کی گول دروغاي هم رو می خورن؟

۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

فردای اشتباه

دیشب انقدر خوندم تا خوابم ببره.صبحم بعد رفتن پسرکوچولو و آقای پدر فک کردم خواب درمانی کنم برای فرار کردن ازفکر کردن به خرابکاری دیروز...تو اون فاصله فقط یه خواب دیدم ،اینکه تا دوازده و نیم خوابیده ام.هر چند وقت که چشام باز میشد از ترس تعبیرش یه نگاه به ساعت میکردم و دوباره خوشحال از اینکه خوابم می بره می خوابیدم.
ده و نیم بیدار شدم.بی هیچ کسالتي .حالم خوب بود.بدون اینکه اجازه ی هیچ فکری به خودم بدم،به سرعت دامن ماسيمو رو برداشتم و پوشیدم.بدو رفتم جلو آینه و چند تا چرخ زدم.عالی بود حتی از اون چیزی که تو اتاق پرو به نظر میرسید بهتر بود.شروع کردم به آوردن دلیل.اینکه سالهاست دلم همچین چیزی خواسته. دوباره شدم همون بی شعوری که بودم لابد.سرحال بودم و اصلا نمی تونستم با خودم بداخلاقی کنم.اومدم پیش جنگل دیشب تاصب بارون باریده بود ورودخونه کرمی ،خاکی بود.ینی پر از گل.چوپون و گوسفنداشم بودن.به سرعت لباساي گرم پوشیدم و اومدم نشستم تو حیاط(اسمیه که من برای تراس گذاشته ام)انقدر که همه چی تمیز وتازه اس نمیخوام برم تو ولی، اینا رو که می نویسم از شدت باد و سرما ناچار میشم.اون چوپون چی پوشیده مگه؟ گوسفنداي کرمی(درست رنگ دامن ماسيموی  من) وبزهای سیاهش با سرعت اینطرف اونطرف میرن.شایدم سردشونه .دلم می خواد آنقدر داد بزنم و دست تکون بدم تا ببيندم و اونم برام دست تکون بده.با اینکه دوریم ،من اونو تو اون لباس خاکی رنگ میبینم.اونم ژاکت قرمز منو میبینه لابد...اما پشیمون میشم،بهانه پیدا میکنم:
با این باد و سرو صدای رود خونه شاید هیچوقت صدای سلامم رو هم نشنوه...
چوپون و گوسفندها دویدن رفتن تو جنگل شاید از ترس باد تندی که چند دقیقه ی قبل منو فرستاد تو.با اینکه درختا ی اون قسمت لخت و بی برگن،دیگه نمی تونم ببينمشون...شایدم لباسای چوپون اونقدر گرم نبودن...
***
بهمین سادگی با اشتباهاتم میسازم که تکرار میشن.لابد آدمایی که جنایتای بزرگم میکنن با یه خواب خوب ویه روز خوب ودنیای خوب حیفشون میاد نمونن و لذت نبرن...

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

سفر

با آقای پدر و بابکم تو جاده فیروزکوه به سمت تهران ميريم.شیشه ها یخ زدن.کامیون راهداری رو جاده نمک می ریزه.همه جارو برف سفید پوشونده.اینجا ،صد و چند کیلومتری تهران فقط ساختموناي کوتاه خاکستری باسقفهاي پوشیده از برف هست با دیوارهای کوتاه با نوار برف رویه شون و درختهای قد بلند کرم رنگ،درست به رنگ دامن دوتي .
اینها همه زیر نور درخشان آفتاب صبح و آسمون آبی تمیز و با صدای البته آهنگاي فلش بابک...
چه خوب ! اینم نم رود...

۱۳۹۴ دی ۱۹, شنبه

اشتباه تکراری

از دست خودم خيييييييييلي عصبانی ام.
چون دست از لباس خریدن بر نمی دارم.هر دفعه به خودم قول میدم دیگه نخرم اما باز می خرم.یا یادم ميره یا خودمو گول میزنم.
حالم چنان بده که نگو.نه بازی با آقای بابا و بابک ،نه وبگردي،نه خواب،هیچی حالمو خوب نمی کنه.چیکار کنم؟ شاید اگه اون دامن لعنتی ماسيمو دوتی لعنتی رو بذارم سر کوچه حالم خوب شه...شاید اگه یه تنبیه خوب واسه خودم پیدا کنم حالم خوب شه.من کلافه ی کلافه ی کلافه ام .
هر وقت بچه ها همچین حالی دارن میگم تصمیم بگیر دیگه انجام ندی،اگه بتونی اينکارو بکنی اصلا انگار هیچ اشتباهي مرتکب نشدی.پس دیگه ناراحت نباش و تصمیم بگیر.
اما در این مورد بی اندازه ضعف نشون داده ام.الان من دیگه کتک می خوام...

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

مژگان ۱

داشتم فکر می کردم پوست گرگ هیچوقت وسیله ی استتار نبوده... چون گرگ درنده است و لی پوست میش وسیله ی استتار بوده چون بی آزاره...
حالا بماند گرگایی که در پوست خودشون ظاهر می شن خیلی ام خوبن...
نامرد اون گرگایی هستن که می رن تو پوست میش و بره می درن...
ولی مثلا می شه گفت میش بده؟ بیچاره میش... اول گرگا پوستشو کندن و تن کردن ... و بعدم بره ها برای همیشه ازش ترسیدن...
یعنی میش مقصره؟ یعنی اگه میش نبود دنیا قشنگ تر می شد؟ خب اونوقت گرگای نامرد می رفتن تو پوست یه موجود بی آزار دیگه... اگه اونم نبود چی؟ اونوقت دیگه خوب بود؟ نه ... خب بازم گرگا یه خوب دیگه رو پوست می کندن... اگه همه ی خوبا نبودن چی؟ اونوقت خوب بود؟ ... مثلا همه می شدن گرگ.... شاید اونوقتم خوب نبود... چون یه عده می شدن گرگای مرد و یه عده نامرد... و دوباره همون آش و همون کاسه....
می دونی می خوام چی بگم؟ می خوام بگم دین چون خوبه می رن تو پوستش و می درن .... اگه بد بود... اگه گرگ صفت بود.. که کسی تو پوستش نمی رفت... کسی سوء استفاده نمی کرد... و می خوام بگم که چون یه عده ی همیشه اهل سوءاستفاده بودند و هستند و خواهند بود نمی شه کنارش گذاشت... چون می رن سراغ یه پوست خوب دیگه و اونوقت اون را هم باید کنار گذاشت و...و....و...و... و فقط گرگها می مونن....با پایانی که جز دریدن نیست....

۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

:)

از پرانتزايي که با لبخند قاطيشون میکنم خوشم اومده  (اینجوری ینی :)
یاد کارای مانا نیستانی افتادم که کادر رو با موضوع قاطی می کنه.ینی از کادرم برای بیان موضوع کمک می گیره.
بیان موضوع خیلی بده.بعدا یه فکری براش می کنم.

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

مژگان

مژگان اومده اینجا.خونده و نوشته.اولش ترسیدم که از چیزایی که در موردش نوشتم ناراحت بشه.لابد شده.آره؟....
باید داستان مژگان رو اینجا بنویسم.از سیر تا پیاز.از اون ببخشید من قبلا شما رو یه جایی ندیده بودم تا دیروز که آنقدر زیر هر پست بی ربطی نوشته تو خوبی که کلافه بشم.البته لابد سانسورم داره :(
دیروز که دنبال نظراتش می گشتم مجبور شدم یه نوشته های دورم رو بخونم.دیدم بدترم شدم.همه چی قاطی پاطی شده.هیچی سر جاش نیس.
این مال سن و ساله به قول خرس یا فکراي بی کاری به قول آقای بابا؟ قبلا بهتر بلد بودم یه خوب،بد بنویسم ،وسطش یه خط عمودی و خوبه و بدا رو دو طرف خط بچینم.

۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

بابا جون،پدر جون

کوچکترین کمکی نمی کنن، فقط ایراد می گیرن.
آقای بابا عصبانی می شه.فک می کنه دارن بد جنسی میکنن.

***
بابک میگه من یه بابا بزرگ مث بابا جون می خوام.مث بابای بابا .نه مث بابای تو.بابای تو اصلا برای من هیچ کاری نمی کنه.اما بابای بابا ..خیلی مهربونه،خیلی خوبه(هنوز نميگه بود) چرا باید اینجوری بشه؟(يني که دیگه نباشدش)
من فقط می خندم و قربون صدقه اش می رم.
می گم بابای من باید چیکار کنه برات؟ میگه گاهی بیاد اینجا بهمون سر بزنه، محبت کنه.اصلا محبت کردن بلد نیس...
منو عصبانی می کنه وقتی ناراحت میشه که تو چادر نمی پوشی.هیچ وقت ندیدم کار خوبی بکنه.

432

اگه خییییلی خیییلی پول داشتم ،....
می رفتم یه دفتر هواپیمایی.یه عالمه بلیت می خریدم.یه عالمه.همه اش از اینجا به ایلام.و برگشت دو رو.ز بعدش به اینجا.هر بار چهار تا میشد.همه ی پنجشنبه جمعه های یه سال بعد رو می رفتم پیش مامان و فرشته.پنجشنبه شب باهاش می نشستیم تونل زمان می دیدیم.
دیشب مامان زنگ زد.وقتی زنگ می زنه و تو خونه ی نبش خیابون هشتمه خیلی خوبه.میگه که رادیاتورا یخ زده ان در حالیکه اون می خواد شب رو اونجا بمونه.
به هر دری می زنم تا درست بشه.
تمام شب به اینکه کاش وقت بیشتری برای تجهیز خونه داشتم فک می کنم.حتی نتونستم یه تخت ببرم.وقتی زنگ می زنه صدا می پیچه تو گوشی.از بس که خالیه اونجا  :(

کاش خیییلی خیییلی پول داشتم برای یه عالمه بلیت...